هشت ماه گذشت
نمی دونی اوایل این ماه چی بهم گذشت . یک هفته اسهال و استفراغ خیلی خیلی شدی که قرار بود اگر به همین شکل پیش برود بستریت کنند . این قدر لاغر و ضعیف شدی که خدا می دونه . اصلا طاقت مریضیت رو ندارم . این قدر ضعف داشتی که نمی تونستی بنشینی . امیدوارم دیگه هیچ وقت تکرار نشود . چهارم آبان هم پیش بابا جون رفتیم پون تولدش بود . باباجون مریضه و حالش خیلی خوب نیست . اما بیدار می مونه تا تو و سامیار را ببینه .دیگه خبر خاصی نیست . هنوز هم چهار دست و پا نمی ری . پا تو هم می خوری . ...
نویسنده :
مامان پسرها
16:25